واله شوند و حیران
واله شوند و حیران

واله شوند و حیران

شرط بندی حلال

بسم الله الرحمن الرحیم 


جمعه ها در مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام دعای ندبه توسط آقا سید با آن صدای زیبایش برقرار بود. 

بیشتر جمعه ها بعد از خواندن دعا برای فوتبال به محله بخش 8 می رفتیم و آقا سید با اینکه از درد پایش در ناحیه زانو رنج می برد،  اما با علاقه و خیلی جدی فوتبال بازی می کرد. 

در یکی از روزها پیش از بازی فوتبال، سید بچه ها را جمع کرد و گفت: که بازی خشک و خالی صفایی ندارد، حتماً باید شرط بندی باشد!!! 

یکی از بچه ها گفت: آقا سید شرط بندی؟!! از شما دیگر انتظار نداشتیم!! 

آقا سید خنده ای کرد و گفت: شرط بندی حلال! 

بعد هم آقا سید گفت: هر تیمی که بازنده شد باید برای تیم برنده نفری 100 تا صلوات بفرستد! 

و از آن پس هر گاه بازی ای برگزار می شد یا صلوات گیرنده بودیم یا صلوات دهنده!!! 


اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 




منبع: کتاب علمدار، خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 

عاشقانه ای برای حجاب

بسم الله الرحمن الرحیم 



گاهی تو را به دست باد می سپارم تا نوازش کند وجود نازنیت را... 

گاهی زیر باران خیس می‌شوی تا شسته می‌شوی؛

 تنت زخمی است،

 می دانم، و باران مرحم زخم است!

 و گاهی زیر آفتاب داغ می‎سوزی و سرخ می‌شوی از عطش،

اما همچنان بر وفاداریت به من استواری…!

گاهی سر به زیر، گرمای وجودت می‌کشم 

و تو را پناه اشک‌های خویش می‌سازم…

 و چه راز داری که ماجرای اشک‌هایم را

 در دلت نگاه می‌داری، در سکوتی ابدی!

 وجودت سنگری است ما بین من و آنچه با من در عناد است 

و تو، چه زیبا دشمنانم را ناامید می‌کنی،

 از به‌دست‌آوردن غنیمتی حتی ناچیز!

چه خوب است که هستی نازنینم! 

چه خوب است که تیرگی را به جان می‌خری تا دنیایی زیر سایه‌ات روشن بماند!

 و چه پر ماجرایی،

 تاریخی برای بودنت خون داده است؛

 از قرن‌ها پیش دغدغه بوده‌ای …

از قرن‌ها پیش ارزش …!

ای شاهد به جای مانده از کربلا…! 

ای شاهد به‌جای‌مانده از ماجرای در و دیوار و آتش…!

 چه والا مقامی که آقایم حسین هنگامه‌ی شهادت چشمانش نگران هتک حرمت به تو بود!

چه گوهر مقام، که جوان‌های بسیار استوار بودنت را با خون خود به معامله گذاشتند، 

خون دادند و نفس…؛ که تو پای بر جا بمانی… 

که حفظ شوی!

 سا‌لهاست تن زخمی تو مرحم زخم است…

 ای همیشه استوار و جاودان… 

ای همیشه با صلابت،

بمان و باز هم ایستادگی کن…



منبع:مشرق نیوز

به امان خدا!

بسم الله الرحمن الرحیم


 کمی آن سوتر سنگری خراب شده بود... 

پیکر یکی از پیرمرد های گردان زیر آوار مانده بود. 

فقط سر او بیرون بود... 

پیرمرد زنده بود و من را نگاه می کرد،

با تعجب نگاهش کردم.

عراقی ها فقط 100متر با من فاصله داشتند... 

پیرمرد گفت: "داری میری؟!"

گفتم :کاری دیگه نمی تونم بکنم!

گفت:"به امان خدا! سریعتر برو!"

هیچ لحظه ای در زندگی ام سخت تر از آن لحظه نبود... 


منبع :کتاب یا زهرا سلام الله علیها، خاطرات شهید محمدرضا  تورجی زاده

هنوز مانده است...

بسم الله الرحمن الرحیم 


انیس و یاور را.. 

فاطمه و علی خانه را که گرفتند...

زینب انیس نداشت، بی یاور هم شد! 


خیال کردند حماسه سازان خانواده علی را گرفته اند،تمام

هنوز جگر سوخته ی حسن مانده بود...

خیال کردند اوج صبر زینب را دیدند و تمام... 

هنوز کربلا مانده بود... 


خیال کرده اند... 

هنوز کسی مانده است حماسه بسازد... 

اماممان، مولایمان، مهدیمان مانده است... 

ما بی خیال سیلی زهرا 

یتیمی و اسیری زینب...

 نمی شویم...

 




گم گشته ی علی

بسم الله الرحمن الرحیم 


علی چیز دیگری است. 

در نهج‌البلاغه می فرماید: این آیه که نازل شد " أَحَسِبَ النَّاسُ أَن یُتْرَکُوا أَن یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا یُفْتَنُونَ. وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَیَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِینَ صَدَقُوا وَ لَیَعْلَمَنَّ الْکاذِبِینَ "


من فهمیدم که در امت اسلام فتنه ها پیدا می شود. من خیلی آرزوی شهادت داشتم. آرزو داشتم که در احد شهید بشوم. 

هفتاد نفر از مسلمین شهید شدند. وقتی که من شهید نشدم خیلی دلم گرفت، ناراحت شدم. (این را یک جوان می گوید. در زمان جنگ احد علی تقریبا یک مرد 25 ساله است. دو بچه ی کوچک در خانه دارد. امام حسن و امام حسین. همسری دارد مانند صدیقه ی طاهره. در عین حال آنچنان آرزوی شهادت علی را بی تاب کرده است که پس از آن که شهید نمی شود، ناراحت می شود.) 

پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله قبلا به او وعده داده بود. شاید هم خودش قبلا سوال کرده بود که یا رسول الله، آیا من چگونه از دنیا می روم؟

و پیغمبر فرموده بود تو شهید از دنیا می روی.

ولی وقتی که دید در احد شهید نشد،ناراحت شد.

رفت خدمت رسول اکرم: یا رسول الله شما به من اینطور فرموده بودید که خداوند شهادت را روزی من می کند، پس چطور من در احد شهید نشدم؟ 

فرمود :علی جان دیر نمی شود، تو حتما شهید این امت خواهی بود. 

بعد پیغمبر یک سوال مانندی از علی کرد: علی جانم! بگو آن وقتی که در بستر شهادت افتاده باشی چگونه صبر خواهی کرد؟ 

چه جوابی می دهد! 

یا رسول الله!  آنجا که جای صبر نیست. آنجا جای بشری است و جای شکر و سپاس گذاری است. شما به من بفرمایید آن وقتی که من در بستر شهادت افتاده ام چگونه خدا را شکر می کنم. 

همیشه علی به دنبال این گم گشته ی خودش می رفت. اجمالاً می دانست که این فرق او در راه خدا شکافته می شود. می گفت خدایا آن لحظه ی نازنین ، آن لحظه ی زیبا، آن لحظه ی پر لذت و پر بهجت چه لحظه ای خواهد بود؟ 

پیغمبر به علی فرموده بود که شهادت تو در ماه رمضان است. 

در آن ماه رمضان سال 41 هجری، علی مثل اینکه قلبش احساس کرده بود که دیگر هرچه می خواهد واقع بشود در این ماه رمضان واقع می شود. 

بچه های علی احساس کرده بودند که در این ماه رمضان علی یک حالت انتظار و اضطراب و دلهره ای دارد، مثل اینکه انتظار یک امر بزرگی را می کشد. 

روز سیزدهم رمضان است، برای مردم خطبه و خطابه می خواند. در وسط خطبه و خطابه چشمش افتاد به امام حسن علیه السلام، حرفش را برید، صدا زد عزیزم حسن! ازین ماه چند روز گذشته است؟ خیلی سوال عجیبی است. علی خودش بهتر از همه می داند که چند روز گذشته است. چطور ازین جوانش می پرسد؟

عرض کرد: پدر جان!  13روز 

فورا رو کرد به امام حسین علیه السلام، حسینم! ازین ماه چند روز باقی مانده است؟ (خیلی واضح است وقتی 13روز گذشته 17 روز باقی مانده است) 

پدرجان 17 روز باقی مانده است. 

دستی به محاسن کشید، فرمود: بسیار نزدیک است که این محاسن با خون این سر خضاب شود. 

انتظار چنین ساعت و چنین روزی را داشت. 



منبع:آزادی معنوی، متفکر شهید استاد مرتضی مطهری