از شرم عهد شکنی ها ...

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام آقا محسن!



حرف های نابی یرایمان به جا گذاشتی...

خیلی چیزها گفتی...

فقط ای کاش می گفتی چطور عمرمان را و چطور تمام شب و روزمان را به عشق شهادت سپری کنیم...

غفلت از ولایت فقیه !

حجاب تن زنان و دختران سرزمینم و حجاب چشم مردان و پسران کشورم ...

کاش می گفتی!!!


کاش می گفتی چگونه خودم را برای ظهور مولا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف آماده کنم ...

کاش می گفتی چگونه همیشه برای خدا بنده باشم ...


نمی دانم چرا این کارهای آسان اینقدر سخت است ...

پای عمل که به میان می آید شیر نر می خداهد و مرد کهن ...

چقدر خوب می شد وقت هایی که شما و دوستان شما را به یاری می طلبم می دیدمتان ...

شک ندارم که می آیید ...

کاش یک لحظه می دیدمتان و از شرم عهد شکنی ها می مردم ...


خدایی ات حرف ندارد...

خدای خوب من...

ما برای داشتن تو ریسمان نبسته ایم؛ دل بسته ایم...

همین که حالِ دلمان خوب است برای ما کافیست

خدای خوب من...

حساب گرانه تسبیح به دست می گیرم

و از تو بی حساب روزی می خواهم

حسابگرانه ذکر می گویم

و از تو بی حساب نعمت می خواهم

حسابگرانه صدایت می کنم

و از تو بی حساب توجه می خواهم

حساب گرانه بندگی می کنم

و از تو بی حساب خدایی می خواهمت

همه اش شد ( من ) !

کاش می فهمیدم که همه اش باید ( تو ) باشد

می نازم به خدایی ات ،

که با این همه بی بندگی، خدایی ات حرف ندارد...

نیایش ...



خدای من 

در هر ثانیه ای که میگذرد، بی شمار نعمت بر من ارزانی میکنی...

تپش قلب، دم و بازدم، دیدن، شنیدن، لمس کردن، نبض زدن ها، پلک زدن، فکر کردن

نعمت های بیشماری که من ازشمردن آن ناتوانم

و من چقدر بی تفاوت میگذرم و مدام از نداشته هایم پیش تو گله و شکایت میکنم

خدایا برای ناشکری ها و کم طاقتی هایم

برای فراموشکاری ها و بی توجهی هایم

مرا ببخش 

خداوندا، به دل نگیر اگر گاهی زبانم از شکرت باز می ایستد 

تقصیری ندارد؛ قاصر است! کم می آورد، در برابر بزرگی ات

ﺗﻮ ﺧﻮﺩ ﺍﯼ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺨﺸش ها

ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی فردای ما ﻣﻘدر فرما

الهی آمین

با خودم هستم ...

بسم الله الرحمن الرحیم


یادت باشد شهید اسم نیست،رسم است!!!

شهید عکس نیست که اگر از دیوار اتاقت برداشتی فراموش بشود!!!

شهید مسیر است،زندگیست،راه است،مرام است!شهید امتحانِ پس داده است!شهید راهیست بسوی خدا!

مهربانی هایشان را به یاد بیاور،چه آن هنگام که دستت را پس زدند و به رویت اخم کردند!چه آن زمان که دستانت را گرفتند و لبخند زدند!به یاد بیاور آن زمان را که بد کردی و خندیدند و تو هنوز هم نفهمیده ای...!

این روزها عجیب شده ای...شاید احتیاج است تلنگری به خودت بزنی!شاید احتیاج است تذکری به خودت بدهی!شاید باید بیشتر بار نگاهشان را حس کنی!


خاطره شب بیست و سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

شب نوزدهم و بیست یکم محمدحسین خیلی زود خوابش برد و من نتونستم برای احیا جایی برم. موندم تو خونه و پای تلوزیون احیا گرفتم.

اما برخلاف انتظارم شب بیست و سوم محمدحسین تا 2 نصفه شب بیدار بود. 

دیدم  زیاد تمایلی به خوابیدن نداره. قبلا هم شنیده بودم که حضرت زهرا سلام الله علیها به فرزندانشون توصیه می کردند که شب بیست و سوم رو بیدار بمونند. من خاک پای حضرت زهرا سلام الله علیها هم خوشحال شدم که بچه ام امشب رو بیداره و تصمیم گرفتم ببرمش مراسم.

به همسرم گفتم ما رو ببر مهدیه نزدیک خونمون که اگر لازم شد بتونیم پیاده برگردیم خونه.

ساعت دو شب رفتیم مهدیه اینقدر شلوغ بود که به زحمت یه جای کوچیک پیدا کردم و خودم نشستم و محمدحسین رو نشوندم رو پام.

مداح داشت روضه می خوند .مجلس رو کم کم تاریک کردند و مداح حسابی گرم گرفته بود . اینقدر که پشت بلندگو  داد می زد. صدای بلندگو هم خیلی زیاد بود. مداح هم مرتب اسم امام حسین رو فریاد میزد . من که بچه نیستم دلم هوری میریخت پایین. تو تاریکی یه نگاه به محمد حسین کردم دیدم بغض کرده و از شدت ترس خیس عرق شده. برای اینکه به گریه نیوفته و بذاره تا آخر مراسم بمونم آوردمش بیرون و تو محوطه مهدیه آرومش کردم. ناراحت بودم که چرا بچه من اینقدر زودرنجه و من نمی تونم تو مراسم باشم. اما دیدم تو محوطه مهدیه کلی مادر هستند که بچه هاشون ترسیدن و دارن تو بغلشون گریه می کنن.

خیلی ناراحت شدم. مادری که بچه اش بی قراری می کنه و مدام میگه مامان بیا بریم بیا بریم چطور می تونه حال و هوای روضه رو درک کنه و به فیض برسه.

تو دلم ازون مداحی که روضه اش اینقدر پر سر و صدا بود شاکی شدم.

بعد از اتمام مراسم تو راه خونه همش تو فکر بودم که چرا کار برای اهل بیت به خصوص تو دستگاه امام حسین علیه السلام برای بعضی ها خالص نیست.

اومدم خونه و تقریبا آروم شده بودم .محمد حسین رو خوابوندم و برای اینکه خودم تا طلوع فجر بیدار بمونم شروع کردم به خوندن جلد دوم کتاب سلام بر ابراهیم که یکی از اقوام به دستم رسونده بود.

دلم خواست اول آخر کتاب رو بخونم. تو اولین خاطراتی که می خوندم رسیدم به این خاطره:





هر زمان ابراهیم در جمع رفقا در هیئت حاضر می شد شور عجیبی برپا می کرد. در سینه زنی و مداحی برای اهل بیت سنگ تمام می گذاشت. اما عادات خاصی در هیئت داشت.

توی مداحی داد نمی زد. صدای بلندگو را هم اجازه نمی داد زیاد کنند.وقتی هنوز هیئت شروع نشده بود سر بلندگو ها را به طرف داخل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند. اجازه نمی داد رفقای جوان که شور و حال بیشتری دارند تا دیر وقت در هیئت  عمومی عزاداری را ادامه دهند.

مراقب بود مردم به خاطر مجلس عزای اهل بیت اذیت نشوند. به این مسائل توجه خاص داشت. همچنین زمانی که هنوز چراغ روشن نشده بود هیئت را ترک می کرد! علت کار او را بعدها فهمیدم. وقتی که شاهد بودم دوستان هیئتی بعد از هیئت مشغول شوخی و خنده و ... می شدند و به تعبیری بیشتر اندوخته معنوی خود را از دست می دادند.


دلم خیلی گرفت. که چرا ابراهیم دیگر در میان ما نیست.

و به قول نویسنده کتاب:

" همه دست گل به آب می دهند ... اما انگار حکایت ما فرق دارد....

 ما دست گل به خاک می دهیم"