واله شوند و حیران
واله شوند و حیران

واله شوند و حیران

خورشید فکه ...

بسم الله الرحمن الرحیم



همیشه از خدا می خواست گمنام بماند چرا که گمنامی صفت یاران خداست،خداهم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور...


گردان یک نفره

بسم الله الرحمن الرحیم 

ماجرا از این قرار است که : نبرد سنگینی در فاصله نزدیک بین ایرانی ها و عراقی ها در گرفته بود و طرفین بعد از مدتی خسته شدن و دیگه به طرف هم شلیک نمی کردن و در وضعیت سکون قرار داشتن.
این وسط یه تک تیرانداز ایرانی ناگهان به عربی میگه : جاسم کیه؟
یه عراقی از همه جا بی خبر سرشو بالا میاره و میگه : من. 
که همون لحظه به درک واصل میشه.
چند دقیقه بعد دوباره همون صدا میگه : رحمان کیه؟ یه عراقی دیگه میگه : من.
 و اونم یه گلوله وسط مغزش میشینه.
عراقیا که از این قضیه کلافه شدن و فهمیدن طرف مقابلشون کیه میان کلک بزنن و یکی از تیراندازان خبرشون داد میزنه میگه : رسول کیه؟
اما کسی جواب نمیده.
چند دقه بعد یکی از خاکریز ایرانیا میگه : کی با رسول کار داشت؟ که اون عراقی سرشو بالا میاره و میگه من!!!
و اونم با یه شلیک بی نقص تک تیر انداز ایرانی به جهنم نقل مکان میکنه.

شهید عبدالرسول زرین (صیاد خمینی) 

شهید زرین پس از ان که به تنهایی یک تپه را که یک گردان از پس آزاد‌سازی آن برنیامده بود، تصرف کرد از جانب حاج حسین خرازی به “گردان یک‌نفره ” معروف شد.

 

تصویر ذیل مربوط به منطقه بستان می‌باشد. وقتی که تک‌تیرانداز ایرانی تصمیم گرفت تا یک مانع را هدف قرار دهد و به صورت همزمان یک گلوله به لاله گوش او برخورد کرد. 

http://up.cm30.ir/up/masafdevil/golestanema9.jpg

 

 موضوع از این قرار بود که این شهید و یک تک تیرانداز خبره عراقی به صورت همزمان همدیگر را هدف قرار می‌دهند و گلوله این شهید مغز تک‌تیرانداز عراقی هدف قرار می‌دهد.

 

تصویر او را امام خمینی(ره) دیده بود و وقتی این شهید بزرگوار به دیدار امام رفته، ایشان او را شناخته بود.



منبعwww.dana.ir

سالار پناهی

بسم الله الرحمن الرحیم 

قبل از این که برود مثل همه ما، فقط یکی از اعضای خانواده بود. با ما زیر یک سقف زندگی می کرد. با ما در غمها و شادیها شریک بود و در ظاهر با ما هیچ فرقی نداشت. 
سالار بود کار می کرد درس می خواند می آمد و می رفت صدایش را می شنیدم و چهره اش را می دیدم وجودش را حس می کردیم. وقتی کار می کرد. وقتی کتاب می خواند. وقتی وضو می گرفت. وقتی نوحه می خواند، وقتی مریض می شد، تنها وقت هایی بود که او را می دیدیم. آن روزها در خانه فقط یک سالار داشتیم اما از وقتی که رفت از وقتی که کوله بارش را مصمم بست و برای همیشه رفت. 
از وقتی که هادی را بغل کرد و بوسید و رفت. از وقتی که پدر را به خاطر زحمت و مادر را به خاطر شیر، به بخشش و گذشت التماس کرد. از وقتی که از زیر قرآن گذشت و رفت، وضع در خانه، به کلی دگرگون شد. 
روزی که دلمان از غصه ماندن شکست، وضع کاملا عوض شد اینک در همه لحظه ها، یادها، خاطره ها، حرکتها، سکوتها، درهمه اشیا- اشیائی که حضور او در آئینه دل خود ضبط کرده اند در زندگی، در همه لحظات زندگی یکایک افراد خانواده او حضور دارد. 
اینک همه در گذشته خود مرور می کنیم، با تعمیق و لحظه به لحظه و قدم به قدم، به دنبال او می گردیم. به دنبال ردی، سخنی، پیامی، رازی، رمزی، اینک به دنبال او می گردیم تا شاید بدانیم او که بود؟ تا شاید بدانیم شهیدان کیستند؟ تا شاید بیابیم راز آن انتخاب را ؟ ... سالار ما قهرمان نبود، هر چند که شد، فرشته نبود، هر چند که گشت. سالار از ما بود با ما بود، خاکی و فقیر و ساده، شهیدان از مایند، از مایند تا وقتی که انتخاب نکرده اند اما کوله بار را که بستند قدم را که برداشتند، آن وقت کسی دیگری می شوند. و « سالار » ما حالا کسی دیگر گشته است. ما می گردیم به دنبال او، و اکنون او را می بینیم، اما نه با چشم دیروز و « سالار » دیروز را، او را می بینیم صد بار، هزار بار و هزاران بار، در همه جا، در خانه، در حیاط، در خیابان در کوچه در کارگاه و مدرسه. در هر جا که زندگی هست و حیات. 
در همه لحظه ها، در همه زمان، می گردیم،
پدرش آیه ای به خط او به دیوار چسبانیده است و از ورای آن آیه، چهره شاداب سالارش را نظاره می کند. مادرش گهواره کودکیش را « دژکوه » را، آن خانه سنگی فقیرانه را، سالهای سخت تنگدستی را، سال چهل و دو را و روز تولد او را، و من محو درخت توتی می شوم که پرورده دست اوست، درخت او، تناور، سرسبز و زنده قد کشیده و سایه گسترانیده است و برادرش او را آن سوی یک عکس در شیراز می بیند که سرشار از عشق و سبک ازهمه به او می گوید می روم برای شهادت و رفت. 
همه زندگی ما را اینک او پر کرده است. « سالار » زنده است، در همه مظاهر زندگی، در لحظه ای که می گذرد، در هر آیه ای که خوانده می شود، در هر سوزی که سروده می شود و سایه می گستراند.




قلمی از زنده یاد حسین پناهی در فراق برادر شهیدش 
سالار پناهی

منبع:ماهنامه وصال سال اول شماره پنجم صفحه 12

به امان خدا!

بسم الله الرحمن الرحیم


 کمی آن سوتر سنگری خراب شده بود... 

پیکر یکی از پیرمرد های گردان زیر آوار مانده بود. 

فقط سر او بیرون بود... 

پیرمرد زنده بود و من را نگاه می کرد،

با تعجب نگاهش کردم.

عراقی ها فقط 100متر با من فاصله داشتند... 

پیرمرد گفت: "داری میری؟!"

گفتم :کاری دیگه نمی تونم بکنم!

گفت:"به امان خدا! سریعتر برو!"

هیچ لحظه ای در زندگی ام سخت تر از آن لحظه نبود... 


منبع :کتاب یا زهرا سلام الله علیها، خاطرات شهید محمدرضا  تورجی زاده